صبوری

ساخت وبلاگ

ز بی‌عشقی بهار زندگی دامن کشید از من
وگرنه همچو نخل طور آتش می‌چکید از من

ز بی دردی دلم شد پاره‌ای از تن، خوشا عهدی
که هر عضوی چو دل از بی‌قراری می‌تپید از من

به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم
که با آن بی نیازی ناز عالم می‌کشید از من

چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟
زبان شکر جای سبزه دائم می‌دمید از من

ز بی برگی به کار چشم‌زخم باغ می‌آیم
مباش ای بوستان‌پیرا به کلی ناامید از من

نوای بی‌خودان داروی بی‌هوشی بود دل را
دگر خود را ندید آن کس که فریادی شنید از من

+ نوشته شده در شنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ساعت 23:11 توسط مجتبی  | 

. . ....
ما را در سایت . . . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : khoda1onlin بازدید : 7 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 18:02